...دهنم خشك شده بود ميخواستم يه چيزي بگم  اما صدام در نمي اومد مثل آونگ ساعت,مثل مادري كه بچه اش رو خواب ميكنه جلو و عقب ميرفتم و تاب ميخوردم . ميخواستم بالا بيارم داشت حالم از نور خيابون بهم ميخورد..به صورتت نگاه کردم حاشيه اش رو جاده اي از خون رنگين کرده بود.موهاي پرپشتت تکه تکه بهم چسبيده و روي سرت تخته شده بود....دلم بدجور گرفت اما بغضم نمي تركيد ...

 از در اتاقت كه رد شدم احساس كردم صداي خفه گريه شنيدم.اومدم تو.زيرپتو بودي.پتو روكنار زدم.غوزكرده بودي وچشماتو با دستات پوشونده بودي.دستت رو از روي صورتت برداشتم.نگات كردم.چشمات سرخ شده بود.دماغت رو بالا ميكشيدي.انگار ساعت ها بود داشتي گريه ميكردي.از خودم بدم اومد.چطور نفهميده بودم.بهت زده نگام كردي.غصه توي چشمات موج ميزد.مظلومانه گفتي:بخدا نميخواستم گريه كنم اما خودش اومد.بغلت كردم.بغضت تركيد. قلبم درد گرفته بود.از اينكه مي ديدم بچه اي به اين سن دلش گرفته جگرم آتيش ميگرفت.گفتي ميدوني كه يه مرد نبايد گريه كنه اما... نميخواستم نگاهت كنم گفتم همه بايد اشک بريزند وگرنه از غصه دق ميکنند.گفتي:حتي يه مرد؟گفتم حتي يه مرد,مثل تو!!گفتي دلت براي بابا تنگ شده گفتي ديگه نميخواي براي علي نقش بازي کني و بابا باشي و من چقدر اون شب با تو همدل بودم.نشستيم و فيلم سال تحويل رو ديديم و تو گريه كردي و من گريه كردم. بعد از فيلم اومدي كنارم.ازت پرسيدم دلت باز شد؟حالا باباي علي ميشي؟خنديدي و سر تكون دادي.بوسم كردي وگفتي پسر بدي هستي كه مامانتوگريه انداختي و ساكت شدي.به لبام نگاه كردي ميدونستم چي ميخواستي بگي.لبخند زدم وتو لبخند زدي .من خنديدم و تو خنديدي و با هم خنديديم و توگفتي اي كاش ميشد هميشه بخنديم من،تو،علي.. و بعد قول داديم,من و تو,بهم ديگه,دو تايي,كه حتي در بدترين شرايط هم بخنديم ....

يادته؟نورقرمزي چند لحظه يه بار چشمام رو ريز ميكرد.کاش دستهاي نحيفت كه حالا شيارهاش با خونِ بسته پر شده محكم فشارم ميداد.كاش نفسهاي گرمت يخ صورتم رو آب ميكرد.كاش انگشتات روي گونه هام سر ميخورد.نگات کردم.تو نبودي!!!.داد زدم ...آره اين صدا مال من بود ... زجه كشيدم...من بهت قول داده بودم هميشه باهات باشم.امشب تنهايي چي كار ميكردي...؟اميد.اميدِ من.ببين!!! من دارم  ميخندم.آره.دارم ميخندم. مگه تو اينو نميخواستي.ببين!!!.آره,درسته كه چشمام دلش گريه ميخواد درسته كه دلم خونه درسته كه قلبم تكه تكه شده اما لبام... لبام همون لبهاييه كه تو ميخواستي,كه دستهاي نازنينت روش سر ميخورد.لبهام لب هاييه كه نگات منتظرش بود اونها دارن ميخندن فقط به خاطر تو.تو رو خدا اون نگاهتو ازم نگير.اون مظلوميتت اون صداقتت.تو به من قول دادي.قول دادي براي علي بابا باشي.پس چرا داري ميري ؟؟ چرا؟؟ چرا؟؟صورتم افتاد روي آسفالت خيس خيابون روي خونهاي اميدم.چه خنك!!!!! کاش امشب بهونه نگيري!!!!!