35 سال!!

روی تختم چمباتمه زده بودم. یک ساعتی میشد که همینطور بیکار، در و دیوار را میپاییدم. گرما برام هوش و حواس نگذاشته بود. اراده میکردم کاری را انجام بدم اما چند دقیقه که میگذشت کار دیگه ای به ذهنم خطور میکرد و بعد میموندم بین اونها کدوم را انتخاب کنم...کاش این تابستون لعنتی زود تموم میشد....
دیدمت که از جلوی در اتاقم رد شدی. آماده شده بودی. توی اون گرما کجا میخواستی بری؟ تازه، عصر هم مهمون داشتیم... از اتاق اومدم بیرون. لپ تاپت را از توی برق درآورده بودی و داشتی وسایلت را جمع و جور میکردی. به یاد صبح افتادم که کفش هات
را برق میانداختی. یادته؟همون موقع با شیطنت ازت پرسیدم: به سلامتی! خبریه؟ جایی تشریف میبرید؟ و تو همونطور که سرت پایین بود لب هات کش اومد اما حرفی نزدی. میشناختمت. اگه نمیخواستی جواب بدی کسی نمیتونست مجبورت کنه. همه جا معروفی به توداری و کم حرفی و به قول خودت لزومی نمیبینی برای هرچیزی دلیل و توضیح بیاری. مطمئن بودم اگه مصر بشم که از زیر زبونت حرف بکشم حالم گرفته میشه، برای همین هم دیگه پیگیر نشدم..." او " که طاق باز وسط سالن خوابش برده بود از سروصداهات بیدار شد!! البته کار غیرطبیعی ای هم نمیکردی. پیش میاومد بعضی جمعه ها که از خونه بزنی بیرون، برای همین، " او " هم زیاد تعجب نکرد و همونطور که داشت کش و قوس میاومد با صدایی که به زحمت قابل فهم بود ازت پرسید که کجا میری. تو هم خیلی آروم، بهش گفتی هیچ جا.... پیچوندیش!! نه؟
با اشاره سر و دست به " او " فهموندم که بهت بگه عصر مهمون داریم، و بعد رفتم توی اتاق. در را بستم و خودم را انداختم روی تخت. توی دلم یه جورایی ازت ممنون شدم، بیرون اومدن از اتاق مغز پوسیده ام را هوا داد و بالاخره تونستم یه تصمیم کوچک بگیرم. البته مطمئن نبودم که این، از اون انقلاب های تابستانی نباشه!!۱ با اینحال اولین کتاب دم دستم را از قفسه کتابهام کشیدم بیرون و اراده کردم تا شب تمومش کنم. رنگ و رو و اسمش که گیرا بود. شروع کردم به ورق زدن کتاب... صداها را گنگ میشنیدم، صدای تو، او، تلویزیون.... بعد از تشریفات و تعارفات آغازین همه کتاب ها، رسیدم به صفحه سومش که نوشته شده بود "به جای مقدمه"، اولین باری بود که در عوض واژه کلیشه ای و تکراری "مقدمه" کلمات دیگهای به چشمم اومد، مشعوف شدم که به ذهن یک نویسنده خطور کرده حتی این بخش از کتابش را هم متفاوت از بقیه کتاب ها بنویسه و مشعوف تر!! که حتما کتاب خوبی را برای خوندن انتخاب کردم.... صداها !!... به خودم گفتم حتما دارید از همین حرفهای معمول میزنید دیگه:کی برمی گردی و زود بیا شب مهمون داریم و ....
گُر گرفتم....اَه، تابستون لعنتی!!.....دوباره در اتاق را کمی باز کردم. گوینده خوش بر و روی تلویزیون که مقنعه اش را با دقت و ظرافت خاصی با مانتوش ست کرده بود و تا چند دقیقه پیش با اعتماد به نفسِ تمام داشت اخبار پزشکی میگفت حالا خفه شده بود و تنها، صدای کیف دکتری تو بود که دسته کوتاهش به زنجیر واصل کنارش ضربه میزد و نالهاش را درمیآورد. کیف مسافرتیت بود و به قول خودت یادگار جوونی. با اینکه عمر نوح داشت، مثل روز اول که نه، اما از خیلی کیف های یکی دو سال پیش تر ما سر بود. همیشه وقتی میخواستی یه جایی بری از توی کمد میکشیدیش بیرون، هرچی داشتی میریختی توی اون و راهی میشدی. میمردیم وقتی این کیف را دستت میگرفتی و دوشادوشمون راه میاومدی. اما حالا...؟!!! صدای " او " که با چند دقیقه قبلش زمین تا آسمون فرق کرده بود تا ساعت ها توی گوشم بود: یعنی چی؟ و باز تکرار کلمات نامفهوم از جانب تو. از اینکه نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره اعصابم خرد شده بود. دلم میخواست بیام بیرون و ببینم " او " همونجوری وسط سالن خوابش برده و تو هم داری با روزنامههات ور میری! دلم میخواست بیام بیرون و ببینم این "یعنی چی" فقط یه یعنی چی معمولی بوده، نه چیزی که من فکر میکردم! دلم میخواست همه ی اینها یک شوخی باشه و یا چیزی مثل اون!.... به یاد حرف دوستی افتادم که میگفت دلت خیلی پرتوقعه!!
خودم را از اتاق کشوندم بیرون، کیفت را گذاشته بودی کنار در ورودی و خودت داشتی توی کابینت آشپزخونه، قرصهای رنگارنگت را زیر و رو میکردی. از " او " پرسیدم: چه خبره؟ بیچاره، هاج و واج مونده بود. از آشپزخونه اومدی بیرون. ترجیح میدادم سکوت کنم. نمیخواستم و نمیتونستم که حرف بزنم. همیشه از اینکه نشون بدم زیادی نگران آدمها هستم حالم به هم میخوره، اینها را تو بهتر از همه میدونستی، اما با اینحال وقتی ازت خواهش کردم که بگی چی شده، حتی من را هم پیچوندی!! کیف ها را برداشتی و از در هال رفتی بیرون. بهش تشر زدم که پاشه جلوتو بگیره. او هم مثل کسی که دنیا را بهش میدادند اگه یکی راهی جلوی پاهاش میگذاشت، پرید دنبالت. کفشهای واکس زدهات را پوشیده بودی که " او " جلویت را گرفت و گفت تا نگی چی شده نمیگذاره بری.... ابروهات را بالابرده و انگشت اشاره ات را به نشانه تهدید علم کرده بودی، اما توی صورتش نگاه نمیکردی. انگار نمیتونستی چشم تو چشم اونجوری که از بَر کرده بودی حرفاتو بزنی.... بهش گفتی از سر راهت بره کنار وگرنه دعواتون میشه. گفتی دیگه نمیخوای اینجا بمونی.گفتی میخوای بری.... به همین راحتی؟ سرت را بالا آوردی پردهای شفاف نیمی از چشمانت را پوشونده و مخل دیدت هم شده بود حتما!! با صدایی که میلرزید گفتی اینجا دیگه جای تو نیست.... میدونستم خیلی احساساتی هستی ولی توی اون شرایط، ازت بعید بود... دوباره بهش گفتی که مانع رفتنت نشه، تصمیمتو گرفتی، اما " او " محکم تر از قبل سعی کرد برگردوندت. دلت به موندن بود. اینو راحت میشد فهمید! فقط اصرار میخواستی که ازت دریغ نشد. مثل یک بچه آروم، بدون جار وجنجال، راهت را گرفتی و برگشتی. نشستی و زدی زیر گریه...گریه کردی... بلند گریه کردی.... نفسهات به شماره افتاده بود و من فقط تونستم بغلت کنم....
" او " به ظرف های کثیف نهار پناه آورده بود و بدجوری اونها را بهم میکوبوند، من، توی آشپزخونه ایستاده بودم.... و تو حرف میزدی. خیلی چیزها گفتی، گله هایی که هرچند سالهای قبل هم گاه گداری گوشه کنایهای ازشون میاومدی اما نه به این تلخی....حرفهایی که هرچند" او " میگه توی همه خونه ها هست و امثال تو اگه یه روز توی خونه بمونند میشه وِرد زبونشون، ولی من نتونستم هضمش کنم...منی که فکر میکردم ما با همه عالم و آدم فرق داریم، منی که فکر میکردم باید به خاطر داشتن زندگی بهتر از دیگران عذرخواهی کنم.۲
گفتی خسته شدی...خیلی خسته... از این زندگی، از این روزها که هیچ حس تحرکی را در درونت بوجود نمیآورند.... گفتی میدونی که سالهاست اسمت فقط از روی عادت توی خونه میپیچه و هیچ نیازی بهت احساس نمیشه.... گفتی 35 سال صبر کردی و حالا بریدی.... گفتی فهمیدی که دنیات با دنیای ما زمین تا آسمون فرق داره....
و من با خودم فکر کردم حالا...؟ بعد از35 سال؟؟ حرف برای گفتن در جوابت زیاد داشتم. اما نگفتم. نمیدونم چرا....شاید دلم نیومد.
" او " چایی را گرم کرد و ریخت تا برات بیارم. سر راه، کفش های واکس زده ات را برگردوندم توی جا کفشی...
.... تو هنوز داشتی گریه میکردی !!!
پ. ن 1 : از لحاظ کوتاه بودن بازه تصمیم عرض کردم
پ. ن 2 : گزیده ای از کتاب زمان لرزه نوشته کورت ونهگوت