روی تختم چمباتمه زده بودم. یک ساعتی می­شد که همینطور بیکار، در و دیوار را می­پاییدم. گرما برام هوش و حواس نگذاشته بود. اراده می­کردم کاری را انجام بدم اما چند دقیقه که می­گذشت کار دیگه ای به ذهنم خطور می­کرد و بعد می­موندم بین اونها کدوم را انتخاب کنم...کاش این تابستون لعنتی زود تموم می­شد....

دیدمت که از جلوی در اتاقم رد شدی. آماده شده بودی. توی اون گرما کجا می­خواستی بری؟ تازه، عصر هم مهمون داشتیم... از اتاق اومدم بیرون. لپ تاپت را از توی برق در­­آورده بودی و داشتی وسایلت را جمع و جور می­کردی. به یاد صبح افتادم که کفش هات را برق می­­­­انداختی. یادته؟همون موقع با شیطنت ازت پرسیدم: به سلامتی! خبریه؟ جایی تشریف می­برید؟ و تو همونطور که سرت پایین بود لب هات کش اومد اما حرفی نزدی. می­شناختمت. اگه نمی­خواستی جواب بدی کسی نمی­تونست مجبورت کنه. همه جا معروفی به توداری و کم حرفی و به قول خودت لزومی نمی­بینی برای هرچیزی دلیل و توضیح بیاری. مطمئن بودم اگه مصر بشم که از زیر زبونت حرف بکشم حالم گرفته میشه، برای همین هم دیگه پیگیر نشدم...

" او " که طاق باز وسط سالن خوابش برده بود از سروصداهات بیدار شد!! البته کار غیرطبیعی ای هم نمی­کردی. پیش می­اومد بعضی جمعه ها که از خونه بزنی بیرون، برای همین، " او " هم زیاد تعجب نکرد و همونطور که داشت کش و قوس می­اومد با صدایی که به زحمت  قابل فهم بود ازت پرسید که کجا میری. تو هم خیلی آروم، بهش گفتی هیچ جا.... پیچوندیش!! نه؟

با اشاره سر و دست به " او " فهموندم که بهت بگه عصر مهمون داریم، و بعد رفتم توی اتاق. در را بستم و خودم را انداختم روی تخت. توی دلم یه جورایی ازت ممنون شدم، بیرون اومدن از اتاق مغز پوسیده ام را هوا داد و بالاخره تونستم یه تصمیم کوچک بگیرم. البته مطمئن  نبودم که این، از اون انقلاب های تابستانی نباشه!!۱ با اینحال اولین کتاب دم دستم  را از قفسه کتابهام کشیدم بیرون و اراده کردم تا شب تمومش کنم. رنگ و رو و اسمش که گیرا بود. شروع کردم به ورق زدن کتاب... صداها را گنگ می­شنیدم، صدای تو، او، تلویزیون.... بعد از تشریفات و تعارفات آغازین همه کتاب ها، رسیدم به صفحه سومش که نوشته شده بود "به جای مقدمه"، اولین باری بود که در عوض  واژه کلیشه ای و تکراری "مقدمه" کلمات دیگه­ای به چشمم اومد، مشعوف شدم که به ذهن یک نویسنده خطور کرده حتی این بخش از کتابش را هم متفاوت از بقیه کتاب ها بنویسه و مشعوف تر!! که حتما کتاب خوبی را برای خوندن انتخاب کردم.... صداها !!... به خودم گفتم حتما دارید از همین حرفهای معمول می­زنید دیگه:کی برمی گردی و زود بیا شب مهمون داریم و ....

گُر گرفتم....اَه، تابستون لعنتی!!.....دوباره در اتاق را کمی باز کردم. گوینده خوش بر و روی تلویزیون که مقنعه اش را با دقت و ظرافت خاصی با مانتوش ست کرده بود و تا چند دقیقه پیش با اعتماد به نفسِ تمام داشت اخبار پزشکی می­گفت حالا خفه شده بود و تنها، صدای کیف دکتری تو بود که دسته کوتاهش به زنجیر واصل کنارش ضربه می­زد و ناله­اش را در­می­آورد. کیف مسافرتیت بود و به قول خودت یادگار جوونی. با اینکه عمر نوح داشت، مثل روز اول که نه، اما از خیلی کیف های یکی دو سال پیش تر ما سر بود. همیشه وقتی می­خواستی یه جایی بری از توی کمد می­کشیدیش بیرون، هرچی داشتی می­ریختی توی اون و راهی می­شدی. می­مردیم وقتی این کیف را دستت می­گرفتی و دوشادوشمون راه می­اومدی. اما حالا...؟!!! صدای " او " که با چند دقیقه قبلش زمین تا آسمون فرق کرده بود تا ساعت ها توی گوشم بود: یعنی چی؟ و باز تکرار کلمات نامفهوم از جانب تو. از اینکه نمی­فهمیدم دور و برم چی می­گذره اعصابم خرد شده بود. دلم می­خواست بیام بیرون و ببینم " او " همونجوری وسط سالن خوابش برده و تو هم داری با روزنامه­هات ور می­ری! دلم می­خواست بیام بیرون و ببینم این "یعنی چی" فقط یه یعنی چی معمولی بوده، نه چیزی که من فکر می­کردم! دلم می­خواست همه ی اینها یک شوخی باشه و یا چیزی مثل اون!.... به یاد حرف دوستی افتادم که می­گفت دلت خیلی پرتوقعه!!

خودم را از اتاق کشوندم بیرون، کیفت را گذاشته بودی کنار در ورودی و خودت داشتی توی کابینت آشپزخونه، قرص­های رنگارنگت را زیر­ و­ رو می­کردی. از " او " پرسیدم: چه خبره؟ بیچاره، هاج و واج مونده بود. از آشپزخونه اومدی بیرون. ترجیح می­دادم سکوت کنم. نمی­خواستم و نمی­تونستم که حرف بزنم. همیشه از اینکه نشون بدم زیادی نگران آدم­ها هستم حالم به هم می­خوره، اینها را تو بهتر از همه می­دونستی، اما با اینحال وقتی ازت خواهش کردم که بگی چی شده، حتی من را هم پیچوندی!! کیف ها را برداشتی و از در هال رفتی بیرون. بهش تشر زدم که پاشه جلوتو بگیره. او هم مثل کسی که دنیا را بهش می­دادند اگه یکی راهی جلوی پاهاش می­گذاشت، پرید دنبالت. کفش­های واکس زده­ات را پوشیده بودی که " او " جلویت را گرفت و گفت تا نگی چی شده نمی­گذاره بری.... ابروهات را بالابرده و انگشت اشاره ات را به نشانه تهدید علم کرده بودی، اما توی صورتش نگاه نمی­کردی. انگار نمی­تونستی چشم تو چشم اونجوری که از بَر کرده بودی حرفاتو بزنی.... بهش گفتی از سر راهت بره کنار وگرنه دعواتون میشه. گفتی دیگه نمی­خوای اینجا بمونی.گفتی می­خوای بری.... به همین راحتی؟ سرت را بالا آوردی پرده­ای شفاف نیمی از چشمانت را پوشونده و مخل دیدت هم شده بود حتما!! با صدایی که می­لرزید­ گفتی اینجا دیگه جای تو نیست.... می­دونستم خیلی احساساتی هستی ولی توی اون شرایط، ازت بعید بود... دوباره بهش گفتی که مانع رفتنت نشه، تصمیمتو گرفتی، اما " او " محکم تر از قبل سعی کرد برگردوندت. دلت به موندن بود. اینو راحت می­شد فهمید! فقط اصرار می­خواستی که ازت دریغ نشد. مثل یک بچه آروم، بدون جار وجنجال، راهت را گرفتی و برگشتی. نشستی و زدی زیر گریه...گریه کردی... بلند گریه کردی.... نفسهات به شماره افتاده بود و من فقط تونستم بغلت کنم....

" او " به ظرف های کثیف نهار پناه آورده بود و بدجوری اونها را بهم می­کوبوند، من، توی آشپزخونه ایستاده بودم.... و تو حرف می­زدی. خیلی چیزها گفتی، گله هایی که هرچند سالهای قبل هم گاه گداری گوشه کنایه­ای ازشون می­اومدی اما نه به این تلخی....حرف­هایی که هرچند" او " میگه توی همه خونه ها هست و امثال تو اگه یه روز توی خونه بمونند میشه وِرد زبونشون، ولی من نتونستم هضمش کنم...منی که فکر می­کردم ما با همه عالم و آدم فرق داریم، منی که فکر می­کردم باید به خاطر داشتن زندگی بهتر از دیگران عذرخواهی کنم.۲

گفتی خسته شدی...خیلی خسته... از این زندگی، از این روزها که هیچ حس تحرکی را در درونت بوجود نمی­آورند.... گفتی میدونی که سالهاست اسمت فقط از روی عادت توی خونه می­پیچه و هیچ نیازی بهت احساس نمیشه.... گفتی 35 سال صبر کردی و حالا بریدی.... گفتی فهمیدی که دنیات با دنیای ما زمین تا آسمون فرق داره....

و من با خودم فکر کردم حالا...؟ بعد از35 سال؟؟ حرف برای گفتن در جوابت زیاد داشتم. اما نگفتم. نمیدونم چرا....شاید دلم نیومد.

" او " چایی را گرم کرد و ریخت تا برات بیارم. سر راه، کفش های واکس زده ات را برگردوندم توی جا کفشی...

.... تو هنوز داشتی گریه می­کردی !!!

 

پ. ن 1 : از لحاظ کوتاه بودن بازه تصمیم عرض کردم

پ. ن 2 : گزیده ای از کتاب زمان لرزه  نوشته کورت ونه­گوت